هایی
سلام علیکم
خب این روزا حال بدی دارم.. حالی که درمانش سخته و تقریبا با وجود هر انسانی بدتر میشه. نه اینکه وجودشون باعث حال بد باشه ها نه .. بازخوردی که میگیرم ازشون حالمو بهم میزنه ! شایدم گاهی بازخوردی نمیگیرم
گاهی حس میکنم بشدن نیاز دارم بهم محبت شه و محبتی که باید نسبت به یه انسان داشته باشم رو دارم سرکوب میکنم
گاهی عمیقا خوشحالم از اینکه کسی نیست تا مجبور به توضیح حال بدم بهش باشم
گاهی عمیقا ناراحتم از نبود کسی که بشه باهاش صحبت کرد
نمیتونم آدم متعادلی باشم و این خیلی آزاردهنده شده برام. هرکاری حاضرم بکنم برای اینکه حداقل ده روز شاد باشم. ده روز حس خوبی بگیرم!
از این نوسان مانیک و افسردگی بشدت خستم راستشو بخوای.
و این حال منزجر کننده شایدم بعلت اجباری باشه که برای تحمل اطرافیان هست.. یعنی بجای بهبود هر روز بد تر میشه! چون اونا چیزیو میخوان انجام بدم که من حسش نمیکنم!
و منی که بخاطر دلسوزی با خیلیا دارم خوب برخورد میکنم و بازتابی نمیگیرم. نه اینکه توقعی باشه .. ولی دو طرفه نیست و این خیلی بده
اینکه کسی درکت نکنه ولی تو همه رو درک کنی.. تو حال خوب کنی و اونا حال بد کنن ..
این روزا تنهایی ترجیحمه چون اصلا تعادل ندارم . . دست خودم نیست حرفا و فکرا و عملم
و شاید بعدش یادم بره!
نمیتونم حتی توصیفش کنم و چقدر لغت کم میارم برای بیان حالی که دائما میاد سراغم و چقدر متنفرم از ادما :|
اره خلاصه
بالی گشوده ایم و به دیوار خورده ایم
برگشته ایم خسته به آغوش هیچ کس :)
نظرات شما عزیزان: